نامه ای به پسرم (نامه 3)

سلام آریای من 

پسر عزیزم ! این روزها خیلی با خودم حرف می زنم. خیلی . در هر حالی.لباس ها را اتو می کنم، آشپزی می کنم، ظرف می شویم یا هر کار دیگری. با خودم حرف می زنم گاهی حرفهای گلایه آمیز و تلخ و گاهی حرفهای جالب و خنده دار. گاهی هم می خندم یعی آرام لبخند می زنم.

ابتدا از این حالاتم دچار ترس می شدم و تلاش می کردم با آن مقابله کنم حتا آن را مقدمه ی دیوانه شدن می دانستم.گاهی با خود می گفتم برای فرار از این حالات بهتر است با کسی هم خانه شوم ولی کم کم با آن کنار آمدم .با خودم به صلح رسیدم.هم خانه؟ با کی ؟ با چه جنسیتی؟

حالا اوضاع برایم عادی شده . هر وقت احساس نیاز کنم با خودم حرف می زنم. عزیزم! دیدی موقعی که داری با کسی حرف می زنی ،درد دل میکنی همه اش باید حواست باشد که آیا او حوصله ی شنیدن دارد یا نه که البته بیشتر افراد در بیشتر موقعیت ها چنین حوصله ای ندارند.

پسر گلم گفتم دیده ای که ..... البته که تو چنین موقعیتی را ندیده ای و تجربه نکرده ای.

با خودم که حرف می زنم سبک می شوم،راحت می شوم توان مجدد تحمل پیدا می کنم حتا زمانی که حرف زدن هایم به گریه ختم می شود.

دلبندم ! دیروز با ماشین بیرون رفته بودم  این نیاز غیرمترقبه به سراغم آمد.در این لحظات گاهی اختیار از دستم میرود و نسبت به پیرامونم بی توجه می شوم.پشت چراغ قرمز مشغول صحبت با خودم شدم ولی ناگهان به خود آمدم . سرنشینان ماشین کناری متوجه شدند. کمی دست پاچه شدم ولی به سرعت به فکر چاره جویی افتادم. سریع گوشی خاموش موبایل را بالا آوردم و وانمود کردم در حالی که صدای گوشی روی پخش است دارم با کسی حرف می زنم.

نمی دانم آنها باور کردند یا نه که البته اهمیت چندانی هم ندارد. مگر تنهایی های من برای آنها یا برای کسی اهمیت دارد؟

عزیز دلم! اگر کسی از لذت تنهایی یا عادت به تنهایی سخن گفت ،باور نکن. دوستداران تنهایی کسانی هستند که تلخی آن را حس نکرده اند. 

تنهایی هایم به پایان می رسید... با خود حرف زدن تمام می شد.... خیلی اتفاق ها می افتاد...

اگر تو بودی .... اگر تو بودی ....... اگر تو بودی .


نامه ای به پسرم (نامه 2)

سلام آریای عزیزم

آریا دیشب خانه ی برادرم حمید -یعنی عموی تو- شام دعوت بودم. نمی توانستم نروم .حوصله ی دلخوری های بعدش را نداشتم. به همین خاطر با بی میلی  به راه افتادم.جلو خانه که رسیدم تازه فهمیدم دعوتی فامیلی است و من تنها نیستم.همه بودند. خواهرم و رضا با بچه ها،عمو حاجی با اهل بیت، پسرعموهایم مهدی و علیرضا با خانواده، دایی کوچکم نادر با زن و بچه و همه و همه و شلوغی و همهمه.پنج خانواده و من تنها و بی خانواده.

آریای من! اینجا و آنجا و همه جا  در قلب و ذهنم همراهمی. در آن مهمانی به وضوح تو را مشغول بازی و شادی با همسالانت می دیدم.دوست داشتنی، زیبا و پرهیجان و من در گوشه ای ساکت، دلواپس زمین خوردنت و نگران شکستنت در رویاهایم. نگران نبودنت، نداشتنت.

بعد از شام قرار شد آقایان به همراه بچه ها راهی پارک شویم و خانمها به اتفاق عمو حاجی در خانه بمانند.همه به راه افتادیم.دامادمان رضا با دو خواهرزاده ام  ،محسن و نازنین،پسر عموهایم با بچه هایشان پارسا، هستی و ستایش و دایی نادر با پسرش سینا . بچه ها دست در دست باباها و من بی دستی در دستم و با یادی در قلب و ذهنم.

 بچه ها سرگرم بازی و شادی و بزرگترها روی چمن ها مشغول صحبت از هر دری و کم توجه به بچه ها.سعی می کردم در بحث های مردانه شرکت کنم.گاهی درباره ی معمای ماشین های دوگانه سوز نظر می دادم و همراه آنها از قیمت سرسام آور خودرو می نالیدم  ولی در واقع توجهی به سخنان ملال آور آنها نداشتم.دنیای تخیلات خودم برایم خواستنی تر بود.در میان بازیتان هستی دخر مهدی زمین خورد و مهدی فقط صدا زد: پاشو بابایی چیزی نیست.و دنباله ی حرفش را گرفت درباره ی قیمت زانتیا.چرا مهدی سراسیمه نشد؟چرا به سوی دخترش ندوید؟

اگر تو زمین می خوردی من می توانستم این طور بی تفاوت باشم؟

پسرم !از تماشای تو به همراه کودکان شاد غرق لذت بودم. انگار در آن لحظه با تو همه چیز زندگی ام کامل بود.من هم خوشبختی بودم مثل دیگر مردان آن جمع .مثل رضا مثل نادر.

درون بحث های این طرف و هیاهوی طرف شما به مهم ترین آرزوی زندگی ام فکر می کردم:آریای من! پسر دلبندم ! آیا روزی از خیالم به آغوشم سفر خواهی کرد؟



شاید فرشــــته

مصطفی دبیر ریاضی بود . بیست و پنج ساله.لاغر اندام، متین، خجالتی و بسیار مودب و خوش لباس.او تنها معلمی بود که عطر می زد. آن سال دومین سال تدریسش بود.در آن سال ها تعداد دبیران زن به اندازه ی کافی نبود به همین دلیل آموزش و پرورش به ناچار از دبیران مرد در دبیرستان های دخترانه استفاده میکرد. حتا از دبیران مجرد.

مصطفی یکی از همین معلمان بود.او برخلاف انتظار خودش ، از عهده ی تدریس در دبیرستان دخترانه برآمد.هرچند با کمی اضطراب.

خانم مدیر برای این که به سادگی بتواند با دبیران در ارتباط باشد، شماره های تماس آنها را زیر شیشه ی میز خود گذاشته بود.در نتیجه شماره ی موبایل مصطفی و دیگر معلمان به دست دانش آموزان افتاد.

فرشته دانش آموز کلاس سوم تجربی بود.او به مصطفی علاقه مند شده بود.با آن که درسش متوسط بود، در درس ریاضی بالاترین نمره را می گرفت. به عشق مصطفی عاشق ریاضی هم شده بود.

به بهانه های مختلف به مصطفی زنگ می زد ولی جرات نمی کرد علاقه ی خود را ابراز کند.

طی سال پدر فرشته چند بار به مدرسه سرزد.پدر فرشته نظامی بود و در برخورد با معلمان محکم، متین و مردانه رفتار می کرد. مصطفی در برخورد با او کمی دست و پایش را گم کرد و وقتی با او دست داد، دستش عرق کرده بود.با برنامه ریزی فرشته ، پدرش مصطفی را به شام دعوت کرد تا بابت پیشرفت فرشته در ریاضی از او تشکر کند ولی مصطفی با عذرخواهی فراوان دعوت را رد کرد.

جسارت فرشته آرام آرام بیشتر شد و سرانجام عشق خود را نسبت به مصطفی ابراز کرد.

واکنش مصطفی ابتدا شگفتی و دست پاچگی بود.شاگردی عاشق معلم خود شود؟!

مصطفی با تدبیر فرشته را متوجه اشتباهش کرد و او را قانع کرد که آینده ای روشن و انتخابی بهتر می تواند داشته باشد و به فرشته گفت که بهتر است معلم و برادر بزرگتر او باقی بماند تا چیزی دیگر.

فرشته نیز به تدریج واقعیت را پذیرفت و علاقه اش به مصطفی به مسیری منطقی هدایت شد.

فرشته متین و دلربا بود مثل پدرش. چهره و قامتش زیبا و دلنشین بود. مثل پدرش.ولی نتوانسته بود دل مصطفی را بلرزاند. برعکس پدرش.

الفــبای بهـــداشــت



آنها دو دختر بودند با سر و شکل و رفتاری عادی و معمولی .هر دو کم حرف، سر به زیر و در برخورد کمی خشک و سرد.لیلا کارمند خانه بهداشت روستا بود و سمیه معلم ابتدایی. به جز سمیه باقی معلمان مدرسه ی ابتدایی مرد بودند و دانش آموزان مختلط. سمیه مجبور نبود برای خدمت به چنین روستای دورافتاده ای بیاید ولی آمده بود.در مدرسه اتاقی کوچک وجود داشت که او زنگ های تفریح را به تنهایی در آن سپری می کرد.

لیلا نیز امسال به درخواست خودش از روستایی باامکانات تر از شهرستان مجاوربه خانه بهداشت این روستا منتقل شده بود.شهر محل زندگی آنها  با روستا فاصله ی زیادی نداشت و مدرسه و خانه بهداشت هر دو سرویس رفت و برگشت داشتند. با این حال آنها در روستا خانه ای اجاره کرده و ماندنی شده بودند.می گفتند رفت و آمد هر روز خسته شان می کند و از آن گذشته قصد دارند در خلوت زندگی روستا خود را برای کنکور سال آینده آماده کنند.هر چند هر دوی آنها مدرک کارشناسی داشتند.شاید می خواستند در رشته ای دیگر شرکت کنند شاید هم منظورشان کنکور کارشناسی ارشد بوده.

گفته  می شد یکی از معلمان راهنمایی قصد داشته از طریق واسطه ای به سمیه پیشنهاد ازدواج دهد ولی سمیه به تندی با او برخورد کرده به طوری که آن شخص از طرح موضوع منصرف شده بود.در مورد لیلا هم می گفتند نامزد داشته ولی پس از مدت کوتاه یک ماهه بدون مطالبه ی مهریه از نامزدش جدا شده است در حالی که نامزدش شدیدا به او علاقه مند بوده است.

سمیه خیاط  قابلی بود و گاهی منجوق دوزی می کرد.لیلا به تعمیر وسایل برقی علاقه مند بود و می گفتند در این کار مهارت هم دارد.لیلا مشکل خواب داشت و آرام بخش مصرف می کرد.

حفظ حریم خصوصی در آن روستای کوچک ناممکن بود حتا برای لیلا و سمیه که با کسی رفت و آمد نمی کردند و با همکارانشان نیز گرم نمی گرفتند.

پیرزن صاحب خانه شان چندان دل خوشی از آنها نداشت. از سردی رفتاشان گله داشت و این که دعوت او را برای شام رد کرده اند ،در هیچ مراسمی شرکت نمی کنند و کلا از تک اتاقشان هم زیاد خارج نمی شوند. حتا روزها هم شب بند پشت در را می اندازند تا من نتوانم  وارد اتاقشان شوم.

پیرزن می گفت یکی دو بار سرزده به اتاقشان رفتم خوابیدنشان هم عجیب بود، یک تشک بزرگ پهن کرده بودند با دو بالش چسبیده به هم.

سال بعد لیلا به روستای دیگری منتقل شد و سمیه نیز به دنبالش.





پارک دانـــشجــــو


پارک دانشجو از نگاه برخی از مردم مکان آبرومندی نیست.علتش هم این است که پاتوق غیررسمی همجنس گرایان تهران است.تابستان81 مهمان دوستی در تهران بودم . محمود دوست دوران کودکیم بود.فردی متین ، تحصیل کرده ، وظیفه شناس و منطقی.تابستانی که مهمانش بودم هنوز ازدواج نکرده بود. او الان دو دختر زیبا و دوست داشتنی دارد.پس از خرید چند جلد کتاب از رو به روی دانشگاه تهران ، برای استراحت به پارک دانشجو رفتیم.پارک نسبتا شلوغ بود و رنگارنگ از انواع آدمها.

مشغول نوشیدن آب میوه بودیم که محمود با آرنج به پهلویم زد که: اونارو باش! و به سه جوانی اشاره کرد که پوششی متفاوت از پسران همجنس خود بر تن داشتند. لبخند تمسخرآمیزی بر لبان محمود نشست.

تا به حال چنین منظره ای ندیده بودم به همین دلیل با کنجکاوی از محمود پرسیدم : اینا چرا اینجوری لباس پوشیدن؟

محمود جواب داد: به اینا میگن اواخواهر.ظاهرا پسرن ولی عین دخترا لباس میپوشن و آرایش میکنن و کلا وضعشون خرابه.

با حرفهای محمود به خود آمدم و مثل همیشه ترس رسوا شدن وجودم را فراگرفت و زره محافظه کاری بر تن کردم.

با ملاحظه گفتم: محمود! آدم دلش واسه اینا میسوزه . شاید دست خودشون نیست.

محمود جواب داد: چه دلسوزی !؟ اینا اکثرا فاسدن . مریضی روانی و این چیزام بهونشونه.

از ترس رسوایی جرات نکردم از آنها دفاع کنم یا اینکه حس دلسوزی محمود را برانگیزم.

یاس وجودم را فراگرفت. پیش خود فکر می کردم وقتی انسان تحصیل کرده و بامنطقی مثل محموداین گونه درباره ی همجنسگرایی قضاوت می کند، از طبقات متعصب و ناآگاه اجتماع چه انتظاری می توان داشت؟درباره بیماری روانی هم منظورش را نفهمیدم.یعنی افرادی مثل آن سه جوان برای بی گناه نشان دادن خود، خودشان را بیمار روانی معرفی می کنند؟

با این اوضاع فکری و فرهنگی جامعه آیا توصیه به آشکار سازی عملی است؟ بهتر نیست ابتدا در جهت آگاهی رسانی به اجتماع اقدام شود و سپس به آشکار سازی پرداخت؟منظورم از این حرفها تجویز محافظه کاری نیست فقط می خواهم بر این نکته تاکید کنم که نباید محیط فرهنگی ایران را با کشورهای توسعه یافته مقایسه کرد شاید این شیوه در کشورهای آنها جواب دهد ولی برای کشوری مثل ایران کمی زود است یا حداقل بهتر است آشکار سازی را ابتدا از محیط های کوچک خصوصی شروع کنیم.



گل انـــــدام


 


نامش گل اندام بود.نامی زنانه. ولی از نگاه مردم اندام و چهره اش نشانی از گل نداشت.سیه چرده بود و بسیار کم حرف و حدودا شصت ساله. پوشش او برای عده ای معما و برای عده ای دیگر مایه ی خنده بود.پیراهنی با دامن شلیته مانند بر تن داشت و چارقدی به دور گردن گره می زدو کتی مردانه روی پیراهن می پوشید باکفشی لاستیکی مردانه به پا.بی چادر. هم زنانه، هم مردانه یا نه زنانه نه مردانه.

در حاشیه ی شهر خانه و مزرعه ای داشت که در آن صیفی کاری می کرد ، می فروخت و از درآمد آن گذران زندگی می کرد.در خانه و مزرعه و شاید در تمام دنیا تنهای تنها بود.گویی نقش صاحب مزرعه و نقش مترسک مزرعه را با هم ایفا می کرد.از مردم می گریخت زیرا یا او را دیوانه می پنداشتند یا نفرین شده و حتا ناقص الخلقه.

درباره ی او حرف های گوناگونی زده می شد. گروهی می گفتند لعنت شده است  و در پشت بدنش دم کوتاهی دارد که آن را پنهان می کند.اکثرا معتقد بودند او شیطان زده است. هم زن است و هم مرد.

قبلا در روستا زندگی می کرد. همه ی روستا می دانستند که او دوجنسه است به همین دلیل یکی از مردان مذهبی روستا پس از قانع کردن خانواده ی او تصمیم می گیرد گل اندام را به اصطلاح خودش مسلمان کند.

به تعبیر او باکره مردن منافی مسلمانی است از این رو گل اندام را صیغه ی او می کنند تا با برداشتن بکارت او از آتش جهنم رهایش کنند و بی شرمانه نام این تجاوز را مسلمان کردن می گذارند. همان گونه که نام خیانت به همسر را متعه و ازدواج موقت می گذارند.احساسی را سرمی برند، به روحی، زخمی ابدی وارد می کنند، شخصیت انسانی را سنگسار می کنند و با افیون مذهب قربانی را وادار به سکوت می کنند.

نتیجه ی تجاوز به گل اندام، بارداری ناخواسته بود. فرزند گل اندام را از او می گیرند و به پدر باتقوایش می سپارند.روستا برای گل اندام قفسی تنگ و جانکاه شده، به ناچار آواره ی شهری کوچک می شود و در نهایت در مزرعه ای در حومه ی شهر زندگی مشقت باری را آغاز می کند. زندگی که نه. چیزی در مرز زندگی و مرگ.زنده ماندن، نمردن. بی فرزند، بی آتیه، بی عشق و بی امید. سال های سال.

گل اندام را زیاد می دیدم به خصوص در صف های طویل نانوایی.

در فضای نخستین سال های پس از انقلاب که همه چیز به اسلامی و غیر اسلامی تقسیم می شد،صف هم برای او مصیبتی بود. در کدام صف باید می ایستاد؟ صف خواهران یا برادران؟

سرانجام در محرمی گل اندام مانند سایه ای ، بی صدا محو شد.بی تشیع جنازه، بی مراسم و بی آن که کسی برایش اشکی بریزد یا افسوسی بخورد.

باد در آستین های مترسک مزرعه ی گل اندام می پیچید و آفتاب گردان ها سر خم کرده بودند.دو روز دیگر تاسوعا بود و همه جا سیاه سیاه.

 


سفـــیر رویـــش



کسی که عاشق رستن ، سفیر رویش بود                دلش به وســــــعت آبی تنش نوازش بود

 مترجم همه ی لـــــحظه های سکر آور                  سفید رود زمین های خشک و آیش بود

همــــیشه عاشق پونه همــــیشه رویاگون                به پاکـــــــی لحـــــظات خوش نیایش بود

رباعـــــی و غــــزل و دشـــت شبنم زار              چکاوک و نی و آواز و ساز و سوزش بود

ســــکوت زرد من از ناباوری پاییــــزی              همیـــــشه با لب سبزش در کشـــاکش بود

شبی و که رفت و شکستم  هنوز یادم هست          خزان و سردی و بی برگی و خـشاخش بود




نامه ای به پسرم(نامه 1)


سلام آریای عزیزم. خوبی پسرم؟ امروز را هم مثل دیروز، مثل دیشب و مثل هر روز و هر شب بی تو آغاز کردم. شاید برایت جالب باشد که ناچارم خودم را به تو معرفی کنم.نمی دانم چگونه. در زبان انگلیسی واژه ی parent وجود دارد که به مجموع پدر و مادر گفته می شود. در عربی هم واژه ی والدین بر پدر و مادر اطلاق می شود.افسوس در فارسی چنین واژه ای که بر هر دو نفر اطلاق شود وجنسیت نداشته باشد، نداریم.این مقدمه را گفتم که بگویم دقیقا نمی دانم پدر تو هستم یا مادرت.همین کهparent تو یا والد تو هستم کافی است. اصلا چرا دارم با واژه ها بازی می کنم . پدر، مادر، والد یا والدین هیچ کدام مهم نیست. مهم این است که من همان کسی هستم که تو را با تمام وجود دوست دارد. مهم این است که من همان کسی هستم که همه ی ذرات بدنش به تو محتاج است.مهم این است که من همان کسی هستم که عطش صدا زدن تو را دارد.آریا!. . . پسرم! ... آریا!

عزیزم ! این که تو را آریا، این که تو را پسرم صدا می زنم شاید اتفاقی باشد.

واقعا برایم مهم نیست که جنسیت تو چه باشد.دختر یا پسر یا این که اصلا جنسیتی نداشته باشی.چهره ات زیبا نباشد، نابینا باشی ، هیچ کدام مهم نیست.روح زیبا و بینایت فقط برایم مهم است پسرم! دخترم! عزیزم!

ای کاش بتوانم با زندگی ام به تو بیاموزم که هر چیزی را دوست داشته باشی  و اگر دوست هم نداشتی لااقل با آن با احترام و مدارا رفتار کنی.

دلم می خواهد همه چیز را دوست داشته باشی حتا کرم های ابریشمی را که توان پیله تنیدن ندارند. حتا کلاغ هایی را که سیاه متولد نشده اند.




احســــاس سهـــرابـــی


نمی رفتی ای کاش گل آبـــی من               از این مـحــنت آباد مردابـی من

 پس از تو تــب آلوده و زرد گردیــد              تمـــام غــزل های عــنابــی من

  بیــــا نــوشـــداروی گـــرم نــوازش             به بالـــــین احـساس سهرابی من

 پر از اضطراب است در تنگ سینه              دل مـــاهـــی ســرد سرخابی من

 در آرامــش شــب در ایـن رود آرام             چـرا بی قرار است مرغابی من؟

  چــــرا قــوی زیــبای رویــایی مـن             پـرید از لـب حوض مهــتابی من؟

  بــرای ورق خوردن خــاطــراتــــم               بیــا مرهــم درد بـی خـــوابی من


درخــــت عنــــاب


رنگ سرخ عنابی رنگی دلنشین و شاعرانه است.خود عناب هم شیرین و خوشمزه و در پزشکی سنتی دارای خواص فراوان است.گذشته از اینها عناب برای من تداعی خاطره ی کودکی هاست.

در محله ی ما فقط یک درخت عناب وجود داشت .آنهم در حیاط همسایه ای ناشناس و غریب.

حیاط عناب دار در انتهای یکی از فرعی های بن بست کوچه جای داشت.خانه ای بزرگ و کم درخت با حوضی بزرگ که همیشه  بی آب بود و محتاج نظافت.

این خانه ی رازآلود دیواری کوتاه داشت به طوری که ما بچه ها به راحتی می توانستیم از دیوار بالا رفته و برای چیدن عناب داخل حیاط بپریم.درخت عناب کوچک و کم سال بود و نمی شد از شاخه های آن بالا رفت .از همان روی زمین شاخه ها را پایین می کشیدیم و تا صدای اعتراض آرام صاحب خانه درنمی آمد، به دزدی پرهیجان کودکانه مان ادامه می دادیم.

آن خانه ی بزرگ یک خانه با خانه ی ما فاصله داشت و فقط یک ساکن داشت. پیرمردی سالخورده و سپیدموی با ظاهری شهری و آراسته.او هنوز سرپا بود و افتاده و بیمار نمی نمود.گاهی برای خرید راه خانه تا خیابان را پیاده طی می کرد و برمی گشت.

پیرمرد تنها بود . تنهای تنها. او اهل شهر ما نبود و هیچ فامیل و آشنایی هم نداشت . می گفتند از تهران آمده است.هیچ وقت ازدواج نکرده است و فرزندی هم ندارد و به زنان هم بی علاقه است.

او که  به زنان بی علاقه بوده است آیا علاقه ی دیگری داشته است؟به مردان؟ هیچ کس نمی دانست. کم حرف بود و بی علاقه به معاشرت.هیچ وقت ندیده بودم مهمانی برایش بیاید یا به مسافرتی برود. او با محیط روستایی شهر کوچک ما بیگانه بود مهم ترین سرگرمی اش گوش دادن به رادیو بود.

پس از مدتی پیرمرد به تهران برگشت و در محل خانه اش اداره ای مستقر شد. اداره ی ثبت احوال.هیچ کس از او خبری نیافت.انگار مثل سایه ای محو و ناپدید گشت ولی خاطره ی او همیشه در ذهنم به روشنی حضور دارد.

آیا از ذهن پیرمرد گذشته بود که یکی از کودکان بازیگوش  پای درخت عنابش ممکن است روزی هم سرنوشت او شود؟ممکن است یکی از همین کودکان، تنها ساکن خانه ی پرجمعیت پدریش شود؟ تنهای تنها همچون او؟ یافتن پاسخی برای این پرسش ها و دهها پرسش دیگر ممکن نیست.

پیرمرد سالهاست رفته است، از این خانه، از این شهر و از این دنیا ولی خانه ی او در هیات اداره ای  عبوس هنوز پابرجاست .بی حوض و با درخت عنابی پیر و با همسایه ای میانسال و تنها.